To sign my guestbook, you need to signin first. | |
shahlauk Guestbook![]() بی تو، مهتابشبی، باز از آنكوچه گذشتم، همه تن چشمشدم، خیره به دنبال توگشتم، شوق دیدار تولبریز شد از جام وجودم، شدمآن عاشق دیوانه كه بودم درنهانخانه جانم، گل یاد تو،درخشید باغ صد خاطرهخندید، عطر صد خاطرهپیچید, یادم آمد كه شبیباهم از آن كوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی برلب آن جوی نشستیم تو،همه راز جهان ریخته در چشمسیاهت من همه، محو تماشاینگاهت آسمان صاف و شبآرام بخت خندان و زمان رامخوشه ماه فروریخته در آبشاخهها دست برآورده بهمهتاب شب و صحرا و گل وسنگ همه دل داده به آوازشباهنگ یادم آید، تو به منگفتی: از این عشق حذر كن!لحظهای چند بر این آب نظركن، آب، آیینه عشق گذراناست، تو كه امروز نگاهت بهنگاهی نگران است، باشفردا، كه دلت با دگران است!تا فراموش كنی، چندی از اینشهر سفر كن! با تو گفتم:حذر از عشق!؟ ندانم سفر ازپیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم! روز اول، كه دل من بهتمنای تو پر زد، چون كبوتر،لب بام تو نشستم تو بهمن سنگ زدی، من نه رمیدم،نه گسستم ... باز گفتمكه : تو صیادی و من آهویدشتم تا به دام تو درافتمهمه جا گشتم و گشتم حذر ازعشق ندانم، نتوانم! اشكیاز شاخه فرو ریخت مرغ شب،ناله تلخی زد و بگریخت ...اشك در چشم تو لرزید، ماه برعشق تو خندید! یادم آید كه:دگر از تو جوابی نشنیدمپای در دامن اندوه كشیدمنگسستم، نرمیدم رفت درظلمت غم، آن شب و شبهایدگر هم، نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم، نكنیدیگر از آن كوچه گذر هم ... بیتو، اما، به چه حالی من از آنكوچه گذشتم ! ![]() خدا پشت و پناهت زود برگرد فداي شکل ماهت زود برگرد هوا سرد است، شالت را بينداز بگير اين هم کلاهت،زود برگرد ببين اين گونه نگذا ري بماند دو چشمانم به راهت زود بر گرد دلم را مي شکاني اي مسافر به جبران گناهت زود برگرد برايت نیست جايي مثل خانه بسوي زاد گاهت زود برگرد بيا از زير قرآنم گذر کن خدا پشت و پناهت،زود برگرد ![]() بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست سوگند می خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست از بردگی مقام بلالی گرفته اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست در کارگاه رنگرزان دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست دارد بهار می گذرد با شتاب عمر فکری کنید فرصت پلکی ردنگ نیست وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست تنها یکی به قله تاریخ می رسد هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست ![]() دلم هر جمعه در تاب و تب است / عاشقانه بی قرار دلبر است گفتم جمعه شود پایان غمم / جمعه رفت و باز چشمم به راه است . . ![]() اول خدا خداحافـــظ ای بوریا نــان جو کـهن جـامه و وصـله نو به نو خداحافــظ ای سـجـده گاه علی که مانده نگاهت به راه علــی خداحافظ ای نخل ها ، چاه ها دگر نشـنوید از علــی آه هــــا خداحافظ ای کوفه،ای شهر غم که درکام من کرده ای زهرغم خداحافظ ای کــــوچه ی پر ز دود خداحافظ ای یاس بـــــــاغ کبود خداحافظ ای بیت الاحـــزان یار خداحافظ ای قبـــر پنهـــــان یار خداحافظ ای بی وفا دوســــتان خداحافظ ای آتش و ریســــمان خداحافظ ای کوچه های خموش نیارد علی نان و خرما به دوش خداحافظ ای نان خشک و نمک خداحافظ ای مـاجـــرای فـــدک خداحافظ ای انــــــتظار اجــــل خداحافظ ای زانـــــوی در بغل خداحافظ ای خشم لــــب دوخته خداحافظ ای خانـــه ســوختـــه خداحافظ ای چــشم حلقه به در یتیـــــم دوباره شـده بی پـــــدر ![]() عشق مسیحا دم بلبل از جلوه ی گل نغمه ی داود نمود نغمه اش ، درد دل غمزده بهبود نمود ساقی از جام جهان ، تاب به جان عاشق آنچه با جان خلیل آتش نمرود نمود بنده ی عشق مسیحا دم آن دلدارم که به یمن قدمش ، هستی من دود نمود در پریشانی ما ، هر چه شنیدی هیچ است هیچ را کس نتوانست که نابود نمود نازم آن دلبر پر شور که با صهبایش پرده بردار رخ عبد و معبود نمود قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لطف ساجد خاک در میکده مسجود نمود ![]() شور عشق دلخوشم من چون گدای اين درمن هم گدای فاطمه هم حيدرم سوی اين در هست دائم دست من نيست حاجت بر سرای ديگرم آبرويم از در اين خانه است زين سبب از خلق عالم برترم تا که آيد نام زيبای حسين (ع) اشک آيد از دو چشمان ترم روضههايش چون به گوشم میرسد میزند بر سينه و دل آزرم کاش میشد کربلا باشم شبی تا به برگيرم مزار دلبرم ياد دارم کودکی بودم ولی شور عشقی بود دائم در سرم تا که آيام محرم میرسيد مینمودم رخت ماتم در برم ياد دارم مانده در گوشم هنوز گريههای بی صدای مادرم اينچنين ميگفت با صد شور و شين من فدای کام عطشان حسين )ع ) ![]() من به تو خندیم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید ونمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است¤من به تو خندیدم تا که باخنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...و من رفتم و هنوزسالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض و تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ¤)علی محمد )¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤ ![]() آنچه درسوگ تو ای پاک تر از پاک گذشت نتوان گفت که هر لحظه، چه غمناک گذشت چشم تاریخ در آن حادثه تلخ چه دید که زمان مویه کنان از گذر خاک گذشت سرخوشید بر آن نیزه خونین می گفت که چه ها بر سر آن پیکر صد چاک گذشت جلوه روح خدا در افق خون تو دید آنکه با پای دل از قبله ادراک گذشت مرگ هرگز به حریم حرمت راه نیافت هر کجا دید نشانی ز تو چالاک گذشت حرّ آزاده شد از چشمه مهرت سیراب که به میدان عطش پاک شد و پاک گذشت آب شرمنده ایثار علمدار تو شد که چرا تشنه از او این همه بی باک گذشت بر تو بستند اگر آب، سواران عرب دشت دریا شد و آب از سر افلاک گذشت با حدیثی که ملائک ز ازل آوردند سخن از عشق تو از لولاک گذشت ![]() معلم پای تخته داد می زد و آن آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم میکردند معلم پای تخته داد می زد و دستانش پر از گرد گچ و غم باران و سرمای زمستان و معلم پای تخته داد می زد که: "یک با یک برابر هست" و آن آخر کلاسیها به نیش و طعنه و خنده هزاران بار می گفتند: "یک با یک برابر هست!؟" از آن آخر کلاسیها یکی ناگه ز جا برخاست باید که بر می خاست با دلی بشکسته و چشمی غمین با ز دستان پر از عشق و ترک فریاد زد: اگر یک نفر انسان واحد یک بود چه؟ معلم خشمگین فریاد زد "آری" اگر یک نفر انسان واحد یک بود چه؟ آن یک پر زور و زر بالا و آن بی چیز پایین بود؟! اگر یک با یک برابر بود چه کس دیوار چینها را بنا می کرد؟! چه کس فرعون،چه کس قارون، چه کس شاه و رعیت بود؟! چه کس فریاد می زد؟ چه کس شلاق میخورد؟! کدامین یک ز سرمای زمستان ناله می کرد؟! کدامین یک ز فرط بی غمی دیوانه می شد؟! کدامین یک ز شوق ذره ای نان ـ خشک و سنگین ـ به شب تا صبح هم خوابش نمی برد ؟! و دستان کدامین یک پر از تاول ،پر از زخم و ترک می بود؟! چه کس بابای من،چه کس ارباب او می بود؟! حال اگر یک نفر انسان واحد یک بود چه؟ و حالا این معلم بود که با چشمان غمگین و پر از اشکش آهسته می گفت ولی فریاد میزد: بچه ها در جزوه های خویش بنویسید: که "یك با یك برابر نیست " | |